پست 53
دلنوشته هایMiSS SHELBY-13
باز شب شد و زنده شد یادت...
باز شب شد و زنده شد خاطراتت...
هر روز که میگذرد مرا از تو دورتر میکند...
صدای مردمی را میشنوم که رفتارت را بر سرم میکوبند و مرا به دیوانگی سوق میدهند...
باید در برابر همه سکوت کنم...
مبادا آتش دل رازم را برملا کند!
هر روز دورتر میشوی و من به اوج تنهاییم میرسم...
سکوت جزیی از وجودم را گرفته...
سکوت در برابر این دوری...در برابر این تنهاییی..در برابر این زندگی...
انگار به دنیا آمدم برای سکوت...
سکوتی بی پایان...که مرا در آغوش خویش جای میدهد....
18/2/91__1:30
نظرات شما عزیزان: